رفته رفته دوریت مثلِ قيامت مى شود
بس كه مى گيرم سراغش در ميان كوچه ها
چون زليخا قصه ام روزى حكايت مى شود
وقتى مى بينم هر از گاهى كه مى بوسد مرا
خشكىِ لب هاى من غرق طراوت مى شود
فاش مى گويم كه مى ترسم از اين آينه ها
راستگويى هاى يك زن از حسادت می شود
حالِ من آشفته، مانند گذشته خوب نیست
مرغ دل تکرار در بند و اسارت می شود
شگوفه باختری