لیک یادت هنوز بامن بود
ای که گفتی کنم فراموشت
وای این حرف, حرف ِ دشمن بود
زنده امّا حکایتم همچون
سنگ و آیینه و شکستن بود
غنچه ای روی شاخه ام که شبی
فکر او لحظه ی شکفتن بود
چه کنم من که دوریِ ات در من
شعله ی آتشی به خرمن بود
زندگی داشت فصل آغوشت
چون که هر لحظه بی تو مردن بود
شگوفه باختری