هلال صورتم روشن شد از خورشید پنهانی
نگاهت برد،از میخانه ی چشمم سرود خواب
که تا می بست مژگانم به دل امید پنهانی
من از عقلم سخن با این دل دیوانه تا گفتم
به زیر لب به کار عقل می خندید پنهانی
مثال گل به هر شاخه که دامن باز می کردم
مرا شبنم بروی برگ می بوسید پنهانی
به خود آتش زدم چون شمع در شبهای تنهایی
به روی شعله های خود دلم خوابید پنهانی
شتابان تا به سویش مثل موج از صخره برگشتم
کنارم ماهی عشق آمد و رقصید پنهانی
شگوفه باختری