من از این بازیِ مردم فریبِ دهر دلگیرم
درونِ لحظه ها با چشم تر می جویمت هرشب
شبیه ِ قطره ای در گوشه ی یک بحر دلگیرم
اگر خواهی که از میخانه ی چشمت رها گردم
بده لطفاً تو از مارِ زبانت – زهر دلگیرم
من آن شمعم که از نورم پرِ پروانه می سوزد
به جان خود زنم آتش ,من از این قهر دلگیرم
مرا از موج دلتنگی به دستِ ساحلی بسپار
و با تُنگی برونم کن که از این نهر دلگیرم
به دستم زیر باران دست سرد چتر دلتنگی ست
مرا باخود ببر از کوچه هایِ شهر دلگیرم
شگوفه باختری