چون صدای سکوت یک آهم درد و غم داد می زند در من
رودِ گم کرده راه در دشتم ، سوی دامانه ی تو می آیم
موج های شکسته قامت عشق بانگ امداد می زند در من
در دلم سنگ صبر می شکند تا تپد دل به سینه ی تنگم
مثل یک بیستون دلگیرم تیشه فرهاد می زند در من
شمعم و شعله سر کشیده ز من,چون مرا اشک ها به دامانست
پیله پروانه می شود آخر پرِ آزاد می زند در من
من که آیینه ی پر از آهم ,پرده از رخ بکش که بنگرمت
شاد هستم زمانه ام روزی نقش تو شاد می زند در من
شگوفه باختری