ز هر چیزی که دارم دور و با یک درد محبوسم
من آن برگم که خشکیده به روی شاخه ی افسوس
در اینجا من میانِ یک خزانِ زرد محبوسم
قفس بر روی هر شاخه میان باغ گل کرده
بیبین من با کبوتر های گشته طرد محبوسم
خیابان تا خیابان سنگ هجرت تا به پایم خورد
میانِ کوچه ها افتاده و در گرد محبوسم
ستاره می شمارم شب به شب تا صبح نا پیدا
به چشم خواب چون یک عاشق شبگرد محبوسم
زن ام من حبس در بند سیاهی های یک تاریخ
کلیدش در میانِ دستِ صد نا مرد ,محبوسم
درون پیله با تارِ دلِ خود نور می بافم
تو دستم گیر “آزادی” بیا بر گرد محبوسم
شگوفه باختری