که پاییز
برگ برگ از تنم جدا می کند
قامتم هنوز استوار است
و
هر بهار را انتظار می کشم
من آسمانم
که
قطره قطره می ریزم
همه را سرسبز می سازم
و هنوز
آبی آبی هستم
من آفتابم
که هر شام می میرم
و باز زنده می شوم
و
روشنی می بخشم
من زن هستم
که
می شکنم
و
می خندم
عشق می ورزم
و
زنده گی می بخشم
شگوفه باختری