شبى به پاى خود از لحظه ها گذر بكنى
نشد که بوسه بريزى درونِ جام لبم
دوباره طعم دهن را پُر از شكر بكنى
نيامدى كه بسوزم به شعله هاى تنت
نيامدى كه به تندیسِ تن نظر بكنى
بيا كه باغ نگاهِ منِ خزان زده را
به شوق لحظه ی ديدار باز تر بكنى
نشد بيايي و خورشيد صبح در نزند
تمام شب تو به آغوش مه سفر بكنى
دو باره آيى و دنبال خود مرا ببری
اگر نه زنده مرا خاك ها به سر بكنى
شگوفه باختری