به پشت سنگ قضا، دست مرگ پنهان شد
درون برکه امیدِ ماه ویران شد
صدای خنده ی انسان شکست در دل شب
نگاهِ خلوت کوچه، اسیر طوفان شد
سکوتِ شاخه ز فریاد هر تبر، شکست
صدای باغچه، پنهان درون باران شد
زمین گشود دهن، چند زنده را بلعید
هزار آدم بیجان به بند و زندان شد
نگاه زندگی و نبض گرم ساعت مرد
به دك دكِ دلِ ما چشم مرگ، حیران شد
و طفل شب همه شب پیش نعش مادر بود
پدر نگاه به او کرد و رفت و بی جان شد
شگوفه باختری