یک شهر خفته در دلِ ما در گرسنگی

یک شهر خفته در دلِ ما در گرسنگی
وقتی که خواب نیست مرا در گرسنگی
ژولیده آسمان وهوا پُر ز گریه است
شاید به خواب رفته خدا در گرسنگی
بنگر فروختم پسرم را به خون دل
با بغض ما شکست صدا در گرسنگی
فریاد دختری به خیابان نشسته بود
مادر !!! نگویمت که غذا …در گرسنگی
آنجا شنیدم از پدری گفت در سکوت
ماندیم ما رهای رها در گرسنگی
آهسته چشم های مرا خواب می ربود
دیدم که شهر غرق عزا در گرسنکی
شگوفه باختری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *