گره عقد ز ابروی فلک بگشاید
قدم همت تو تارک کیوان سپرد
چنبر طاعت تو گردن گردون ساید
در زمان قلمت زهره ندارد بهرام
که زبان و لب شمشیر به خون آلاید
هرچه با عقل در ایام تو کردند رجوع
گفت تا خواجه درین باب چه میفرماید
دوش ماه از در خورشید چراغی طلبید
گفت پروانه دستوری او میباید
صاحبا رای جهانگیر تو را معلوم است
که جهان هر نفسی حادثهای میزاید
تو به لطفی و صفا پاکتر از آب روان
چه عجب باشد اگر پای تو در سنگ آید
که گرفته شود و گاه جهان گیرد شمس
گه زند تیغ و گهی روی زمین آراید
اگر از کسر شدت قتح زیادت چه عجب
مستی غمزه خوبان ز خمار افزاید
موکب عزم همایون تو لاینصرف است
فتح در موضع کسرش اگر آید شاید
بر جهان سایه انصاف تو باقی بادا
تا جهان در کنف عدل تو میآساید