زهی نهاده نهاد تو عدل را بنیاد
غبار ادهم کلک تو عنبر اشهب
غلام سنبل خلق تو سوسن آزاد
ز صنع تربیت رای بنده پرور توست
خرد که پیر فلک را نزاده دارد یاد
گر از شمامه خلقت صبا اثر یابد
شود بنفشه محزون چو گل از آن هم شاد
زبان لاله ازان شد به عنبر آلوده
که او حکایت خلق تو میکند با باد
خدایگانا احوال من ز دور فلک
به صورتی است که احوال دشمنان تو باد
الاغکی دو سه زین پیش داشت بنده تو
به وجه قرض یکایک به قرض خواهان داد
کنون تصور آن میکند که بر تابد
به سوی ساوه عنان عزیمت از بغداد
پیاده رخ به ره آورده ماتم از حیرت
تو شهسواری و اسبی به مات باید داد