فراق نامه, بخش ۱۲ – بوسه بر باد

که آب روان بخش در جویبار
به پرورد سرو سهی در کنار

اگر بر سرش تند بادی گذشت
دل نازک آب آشفته گشت

چو سر بر کشید و فرو برد پای
زبر دست گشت و شدش دل ز جای

به دل گفت کز آب من برترم
چرا منت او بود بر سرم

منم سروری، آب تر دامنی
کجا دارد او پای همچون منی؟

نکر التفاتی به آب روان
سر از کبر می‌سود بر آسمان

به آب روانش چون نبودی نیاز
گرفت آب نیز از سرش پای باز

بدانست از آن پس که آن تاب یافت
که هر چیز کو یافت ازان آب یافت

تو را بر من ای دوست بیداد هم
ز پهلوی عشق من است ای صنم

ز عشق است تیزی بازار تو
ز شوق است آرایش کار تو

ملک تا غباری نیاید پدید
پی باد پای سخن را برید

سر نامه خسروی مهر کرد
سپردش بدان قاصد ره نورد

بدو گفت جائی توقف مکن
بگو از زبانم به یار این سخن

بیا، ورنه کارم تبه می‌شود
دعا گفت و جانم ز تن می‌رود

به روزی مبارک ز درگاه کی
روان شد همان قاصد نیک پی

بیامد روان تا به جانان رسید
چو از گرد ره دلستانش بدید

روان رفت و بر پای او بوسه داد
که پایت بر این مرز فرخنده باد

نخستین بپرسیدش از رنج راه
دگر جست ازرو نامه پادشاه

بدان چشم کوشاه را دیده است
به آن لب که پایش ببوسیده است

به بوسه ز قندش شکر ریز کرد
سراپای او شکر آمیز کرد

سبک قاصد آن نامه شاه را
بداد آن پریروی دلخواه را

دلی بود پیچیده و پر ز درد
گشاد آن دل بسته را باز کرد

به هر نکته که آنجا رسیدی نظر
برو ریختی از دیده عقد گهر

فرو خواند آن نامه سر تا به پای
بر آمد ز جان و دلش وای وای

برای جوابش قلم در گرفت
سخن را دگر باره از سر گرفت

که چون آیت رحمت از آسمان
رسول مبارک مثال امان

رسانیدم از شاه و آنگه چه شاه
ز ماهیش محکوم تا اوج ماه

خط عنبرین خال مشکین رقم
مرکب شده مشک و گوهر به هم

نوشته حروفش به سودای دل
شکن‌های خطش همه جای دل

ز بویش همه بوی جان یافتم
دوای دل و جان در آن یافتم

چو آورد قاصد روانی به من
تو گوئی رسانید جانی به من

روان جان شیرین من در طلب
بر آمد به لب گفت در زیر لب

که ای سایه کردگار جهان
به حکم تو موقوف کار جهان

اگر بیندت عکس تیغ آفتاب
درآید به چشمش از آن آب آب

تو مشغول گنجی و شاهی و داد
تو دردی نداری، که دردت مباد!

تو شاهی و من کمترینت رهی
مطیع توام تا چه فرمان دهی؟

اگر زانکه می‌باید آمد بگوی
که تا پیشت آیم به سر همچو گوی

ندارم جز این آرزو از خدا
که یکبار دیگر ببینم تو را

دهد چرخ فیروزه پیروزیم
چو روز وصالت شود روزیم

دگر من ز پیمان تو نگذرم
نبرم ز تو گر ببری سرم

اگر خاک گردم من خاکسار
دگر ز آن درم برنخیزد غبار

فرستادن پیک و قاصد بسم
فرستادمش وز عقب می‌رسم

سخن را بر اینگونه کوتاه کرد
پس آن نامه با پیک همراه کرد

سر زلف شب را چو بر تافت روز
کلید در بسته را یافت روز

چو مهر فلک دید شادی شب
بشادی بخندید در زیر لب

از آن پس بسیج سفر کرد ماه
شب و روز پیمود چون ماه راه

روان شد به اسبی چو باد بهار
که بر وی نشیند نسیم تتار

جهنده براقی چو برق یمان
رونده سمندی چو آب روان

گه از تیزیش کند می‌گشت فهم
گه از رفتنش باز می‌ماند و هم

به کهسار چون ابر خوش بر شدی
نه ز آن ابر کز خوی تنش تر شدی

به زیر آمدی همچو سیل از زبر
نبودی ز سیرش زمین را خبر

گهش مشک و عنبر ز گرد و غبار
گهش فرش و بالین ز خارا و خار

گمان برد کان خار و خارا مگر
ز چینی حریر است و گل نرمتر

گهی بود بر پشت ماهیش جای
گهی سود بر تارک ماه پای

بیامد چنین تا به درگاه شاه
پذیره شدندش سراسر سپاه

فرو آمد و رفت در بارگه
زمین را ببوسید در پیش شه

چو نرگس سر افکنده از شرم پیش
ز روی شهنشاه و از کار خویش

بزرگان درگاه برخاستند
به پوزش زبان را بیاراستند

که شاها کمین بنده شهریار
برین آستان آمد امیدوار

گرش می‌کشی بیش ازینش سزاست
وگر جرم بخشی طریق شماست

گر از ما نه عصیان پدید آمدی
کجا عفو شاهان پدید آمدی

به خود کار خود را تبه می‌کنیم
به امید عفوت گنه می‌کنیم

به پیش آمد آنگه صنم شرمناک
به عادت ببوسید صد جای خاک

در انداخت خود را به پایش چو موی
بغلتید بر خاک مانند گوی

چو برخاست چون گرد از خاک راه
بزد دست در دامن پادشاه

که گر رنجشی بر دل است از منت
وزین گر غباری است بر دامنت

به یکبار دامن بیفشان ز من
خطا رفت خاطر مرنجان ز من

به خود بر تن خود جفا کرده‌ام
خطا کردم آری خطا کرده‌ام

خطایم بپوشان که آمد تو را
فزون ملک عفو از بسیط خطا

ملک بازش از خاک ره بر گرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت

نخستین بپرسید کای ماه من
تو خود چونی از رنج آمد شدن؟

ز سختی نباید نمودن عتیب
که باشد جهان را فراز و نشیب

وجود تو را منت از دادگر
که دیدم به خیر و سلامت دگر

چو از مجلس عام برخاستند
نشستند و بزمی آراستند

لب ساقیان گشت خندان چو جام
خم و چنگ را پخته شد کار خام

به مجلس ره چنگ دادند باز
شد از پرده غیب کارش بساز

نی و نای را باد شاهی دمید
دف بی‌نوا را نوائی رسید

دل عود را باز بنواختند
به مجلس مقامی خوشش ساختند

برآورد خوش نازکان را شراب
به رقص اندر آوردشان چو رباب

ملک گفتش ای نازنین یار من،
چنین سیر گشتی ز دیدار من؟

چه دیدی ز گرمی و سردی من،
که رفتی چو گل ناگهان از چمن؟

ترا نیک‌تر دیدم از چشم خود
چرا دور کرد از منت چشم بد

به روی تو خوش بود احوال من
برفتی و بر هم زدی حال من

چه گویم ز هجر تو بر جان چه رفت
ز گفتن چو سوداست رفت آنچه رفت

همین به که باشیم امروز شاد
ز کار گذشته نیاریم یاد

سر شمع مجلس ز می گرم بود
ز گرمی درآمد زبان را گشود

که شاها مرا نیست حد جواب
بگویم اگر شاه بیند صواب

فرو بردن زهر به پیش من
که بردن فروگاه گفتن سخن

اگر می‌برم این سخن را فرو
مثال صراحی بود با سبو

راحی به خم گفت کای خم نخست
سبو خورد خون تو هست این درست

سبو راستی تلخ دادش جواب
که در گردن تو است خون شراب

بلورین صراحی چو آب از سبو
فرو برد چون گشت روشن بر او

اگر چه صراحی سخن گوی بود
ولیکن به غایت تنک روی بود

بدان کو فرو داشت کرد این سخن
به گردن فرو آمدش خون دن

چو وقت جواب سخن در گذشت
نمی‌باشد آن قول را بازگشت

خموشی به وقت حکایت مکن
مکن هیچ وقت خموشی سخن

خموشی گزیدن به وقت جواب
خطادیده‌اند اهل صوب صواب

از آن بارگه شاه بیرون مرا
اگر کردی و ریخت خون مرا

بدینم خجالت کجا ماندی
که در مجلسم بی‌وفا خواندی

ملک قول آن سرو دانست راست
که می‌دید کز پای تا سر وفاست

بدان معترف شد که بد کرده‌ام
بدی با دل و جان خود کرده‌ام

بدستت کنم توبه افزون ز حد
بدی گفتم استغفر الله ز بد

بیا پیش تا ز آن لب چون نبات
دهان را بشویم به آب حیات

صنم چون شنید این سخن شاد گشت
درونش ز بند غم آزاد گشت

بیامد به پای ملک در فتاد
ملک بوسه‌اش بر سر و چشم داد

می لعل خوردند تا گاه شام
چو شد جام مغرب ز می لعل فام

سر ماهرویان مجلس به خواب
ز مستی فرو رفت چو آفتاب

سوی کاخ خود هر یکی را به دوش
کشیدند می در سر و رفته هوش

چنین بودشان مجلس آراستن
به می روز و شب کام دل خواستن

سپیده‌دم آن دم که ساقی هور
می لعل دادی به جام بلور

شراب صبوحی صنم خواستی
به می بزم عشرت بیاراستی

ملک داغ سودای آن ماه چهر
کشیده کشیدی می از جام مهر

در آمیختندی به هم راح و روح
کشیدندی از نیل داغ صبوح

سهی سرو چون گشتی از باده مست
بر افشاندی پای کوبنده دست

بر هر سوی کو میل کردی به ناز
بر آن سو کردی دل و جان و نماز

چو رفتی، برفتی دل و جان روان
چو باز آمدی آمدی باز جان

گه رفتنش دل برفتی ز شست
چو باز آمدی، آمدی دل به دست

بدستان چو او پایکوبان شدی
ز حیرت جهان دست بر هم زدی

به هر آستین کو برافشاندی
ملک دامنی گوهر افشاندی

ز رامشگران بانگ و فریاد خاست
ز جان زینهار و ز دل داد خواست

چنین عیش کردند با یکدگر
حسد برد گیتی بر ایشان مگر

جهان را همه وقت این رسم و خوست
که چون جمع بیند میان دو دوست

کند هردو را شادی و اندوه و غم
به تیغ جدایی ببرد ز هم

به فراش فرمود یک روز شاه
که بر روی صحرا زند بارگاه

سر و سرکشان را همه گرد کرد
ز جام بلورین می لعل خورد

نگارش ستاده در آن انجمن
چو سرو سهی در میان چمن

گهی داشتی جام می شاه را
گهی بر مغنی زدی راه را

گهی نکته خوش در انداختی
دل مجلس از غم بپرداختی

چو از روز یک نیمه اندر گذشت
سر سرفرازان ز می گرم گشت

ز گیلان فرستاده‌ای در رسید
که فرمانده‌اش سر ز فرمان کشید

ز طاعت برون برد یکباره سر
ز بیداد ویران شد آن بوم و بر

به جان نیست ایمن از او هیچکس
ایا شاه ایران، به فریاد رس

زمانی در اندیشه شد شهریار
دگر باره می‌خواست از میگسار

که امروز روز نشاط است و بزم
نشاید به بزم اندرون یاد رزم

چو فردا برآید ز کوه آفتاب
ببینیم تا چیست روی صواب؟

دگر روز گردنکشان را بخواند
حکایت در این باب بسیار راند

سران سپهدار برخاستند
اجازت به عرض سخن خواستند

که شاها کسی جنگ گیلان نکرد
که آن جایگه نیست جای نبرد

نکرده است کس عزم این رزم جزم
نخست است فکرت دگر باره رزم

به هرکاری اندیشه باید نخست
همه کار از اندیشه آید درست

چو گردنکشان را صنم دید سست
بدانست کز چیست، رنجید چست

به شاه جهان گفت ای پادشاه
به کام تو بادا همه سال و ماه

چو قسم من است این همه گنج و بزم
چرا دیگری را رسد رنج رزم؟

چو صافی این باده من می خورم،
بود دردی‌اش نیز هم درخورم

به اقبال داری پیروزگر
من این رزم را بسته دارم کمر

ملک را موافق نیامد سخن
ولیکن ستودش در آن انجمن

چو خالی شد از سروران بارگاه
شهنشاه گفت ای دل افروز ماه

تو دانی که امروز در انجمن
چه گفتی به قصد دل و جان من؟

تو قصد سر دشمنان می‌کنی
و یا بیخ عمر مرا می‌کنی؟

شکر لب به گفتار بگشاد لب
که شاها نگفتم سخن بی‌سبب

بر آنند ایشان که در کارزار
نمی‌آید از دست من هیچ کار

مرا بلبلی در گلستان بزم
شمارند و خود را عقابان رزم

برآنم که ایشان کیانند و من کیستم
بر این در عزیز از پی چیستم

شهنشه دژم شد ز گفتار او
فرومانده در کار و کردار او

بدو گفت کای یار جانی من
مجو تلخی زندگانی من

نشد حاصل از داغ هجرم فراغ
چرا می‌نهی بر سر داغ،داغ؟

مرو از برم برگ دوریم نیست
ز تو احتمال صبوریم نیست

تو بی من توانی به هر حال زیست
مرا نیست ازین دستگه چاره نیست

اگر ز آنکه رای تو خواهد چنین
مرا نیست رای دگر غیر از این

سپاه م و ملک من ز آن تست
همه کشور من به فرمان تست

بخواه آنچه می‌خواهی از خواسته
ز مردان و اسبان آراسته

صنم روی مالید بر روی خاک
شهنشاه را گفت: روحی فداک!

ملک نیز چون دید که آن نیکخواه
سخن را نمی‌گوید الا به راه

به ناچار فرمود تا سرکشان
همه نامداران و لشکرکشان

سراپرده از شهر بیرون برند
درفش همایون به هامون برند

سحرگه که زد خسرو آسمان
سراپرده صبح بر خاوران

بینداخت شب خیمه‌های سیاه
زد از زر فلک فلکه بارگاه

ببستند بر پیل روئینه خم
دمیدند دم در دم گام دم

از آواز کوس و دم کره نای
برآمد دل کوه خارا ز جای

درفش درفشان برافراختند
ز هر سو سپاهی برون تاختند

هنرمند مردان با برگ و ساز
سر جعبه‌ها را گشادند باز

ز پولاد خفتان و آهن کلاه
بیاراست از پای تا سر سپاه

در آمد ز هر سو سپه فوج فوج
زمین شد چو دریای چین پر از موج

ز نیزه زمین چون نیستان شده
دلیران چو شیران غران شده

سپهدار خوبان خیل ختن
به هر سو خرامان در آن انجمن

به زیر اندرش نقره خنگی چو آب
چو بر پشت صبح دمان آفتاب

ز بس کوهه زین مرکب سوار
تو گفتی پلنگ است در کوهسار

همی تاخت در جامه آهنین
چو تابنده گوهر ز پولاد چین

میانی ز چشم تصور نهان
درآویخته خنجری ز آن میان

چو یک قطره آب اندر آمیخته
چو کوهی به مویی درآویخته

شهنشه بیامد سپه بنگریست
چو گردون زمین را همه خیمه دید

سیاهی لشکر کرانی نداشت
کسی از شمارش نشانی نداشت

به لشکر گه خویش چون بنگرید
لبش گشت خندان دلش می‌گریست

به دل گفت جان من است این جوان
که جان را فرستد بر دشمنان؟

که کرد این که من در جهان می‌کنم؟
ز تن جان خود را روان می‌کنم

مگر، این چنین کرد یزدان نصیب
که مه بیشتر وقت باشد غریب

پس آن خسرو خاوری را براند
شکر پاره لشکری را بخواند

بر آن لشکرش میر و سالار کرد
دل و گوش او پر ز گفتار کرد

که: رو، بخت پیروز یار تو باد
مراد دل اندر کنار تو باد

به هرجا که اسبت فراز آمده
دو اسبه ظفر پیشباز آمده

برای وداعش ملک در کنار
گرفت و ببارد خون در کنار

سپهدار بوسید پای ملک
بسی گفت در دل دعای ملک

روان شد وز آنجا ملک بازگشت
دگر باره با ناله دمساز گشت

دری بار بر شادمانی ببست
چو یعقوب با بیت احزان نشست

به غیر از غم یار چیزی نخورد
به جز وصل او آرزویی نکرد

شبی صورت یارش آمد به پیش
به زاری همی گفت با یار خویش

که ای جان من کرده از تن سفر
و یا روشنایی دور از نظر

کجایی و چونی و حال تو چیست؟
که بر حال من مرغ و ماهی گریست

به قصد عدو مرکب انگیختی
ولی خون احباب خود ریختی

چنان است بر دشمنانت نظر
که از دوستان نیست هیچت خبر

ببخشای بر زندگانی من
بیا رحم کن بر جوانی من

اگر دشمنت از دوستانت خبر
بیابد، بگوید به خون جگر:

به جانت که صبر و قرارم نماند
دگر طاقت انتظارم نماند

اگر باز بینم جمالت دگر
نکردم جدا از وصالت دگر

نیارم زدن دم ز سوز درون
که می‌آید از سینه آتش برون

بود شرح حالم نوشتن محال
در آیینه دل ببین روی حال

سلمان ساوجی

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *