میآید او و عقل من از جا همی رود
حوریست بیرقیب که از روضه میچمد
جانیست نازنین که به تنها همی رود
از زنگبار زلف پراکنده لشگری
بر خویش جمع کرده به یغما همی رود
ما را اگر چه ساخت به خواری چو خاک راه
شکرانه میدهیم که بر ما همی رود
مسکین دلم به قامت او رفت و خسته شد
زان خسته میشود که به بالا همی رود
گویی چرا به منزل ما هم نمیرسند
آهم که از ثری به ثریا همی رود؟
دل قطرهای ز شبنم دریای عشق اوست
کز راه دیده باز به دریا همی رود
سلمان چو خامه، نامه به سودا سیاه کرد
بس چون کند که کار به سودا همی رود