باشد که یکبار دگر، باز آید آب ما به جو
تا کی به بوی عنبرین زنجیر زلف سر کشت؟
آشفته پویم در به در دیوانه گردم کو به کو
من مست ورندو عاشقم، وز زهد و تقوی فارغم
بد گوی را در حق من، گوهر چه میخواهی بگو
ای در خم چوگان تو، گوی دل صاحبدلان
دل گوی میگردد ترا میلی اگر داری بگو
از موی فرقت تا میان، فرقی نباشد در میان
باریک بینی هردو را، چون باز بینی مو به مو
با سرو کردم نسبتت، گفتی که ای کوته نظر
گر راست میگویی چو من، رو در چمن سروی بجو
شانه شکسته بسته از زلف حکایت میکند
آیینه را بردار تا روشن بگوید روبرو
شمع زبان آور شبی از سر گرفت افسانهام
دودش بر سر رفت از آن اشکش ازو آمد فرو
سلمان حریف یار شد وز غیر او بیزار شد
یکدم رها کن مدعی، او را به ما ما را به او