بویی از خاک رهت، همره باد سحری است

بویی از خاک رهت، همره باد سحری است
رنگی از حسن رخت، مایه گلبرگ طری، است
دم ز زلف تو زنم، زان دم من مشکین است
سخن از لعل تو گویم، سخنم، زان شکری است
جز صبا محرم من نیست، ولی چندانم،
بر صبا نیست، وثوقی که صبا در به دری، است
بر جگر می‌زندم، چشم تو، هر دم، نیشی
خون چشمم که روان است، ازان رو جگری است
روی آتش و شش، از دیده ما پنهان است
ما از آن روی برآنیم که آن ماه، پری است
این که با سوز فراقت، دل ما می‌سوزد
تو برآنی که ز صبرست، نه از بی صبری است
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *