با لبش خشخاش در من کشت و از تریاک گفت
دختر انگور، با یک پنجره لب خند عشق
در برم افتاد و بر من رازهای تاک گفت
چشم هایش را دو آلو، بوسه هایش را نمک
گونه هایش را نماد و آبروی ناک گفت
سرزمینش باغ بود و مذهبش دریاچه ها
هرچه از این دو فراتر بود را، بی باک گفت
یک چمن آغوش در من سبز کرد، و یک بهار
دکمه ها را بست و حرف سینه ام را چاک گفت