در مدح سلطان محمود و ذکر شکار او گوید

در مدح سلطان محمود و ذکر شکار او گوید
ای مبارک پی جهاندار و همایون شهریار
ای ز بهر نام نیکو دین و دولت را بکار
ای یمین دولت و ملک و ولایت را شکوه
ای امین ملت و دین وشریعت را نگار
نیکنامی را چنانی چون زمین را گلستان
پادشاهی را چنانی چون گلستان را بهار
جهد تو از بهر خلقست و تو از بهر خدای
مهربان بر مردمان زاهد و پرهیزگار
عابدان رااز غلامان تو رشک آید همی
از جهاد واز عبادت کردن لیل و نهار
از پی آن تا بر تو قدرشان افزون شود
کارشان تسبیح و روزه ست و حدیث کردگار
گر گرامی تر کسی زان تو اندر راه دین
چشم را لختی بخوابد برکشی او را بدار
گیتی از بد مذهبان خالی شد و آسوده گشت
تا تو رسم سنگ ودار آوردی اندر مرغزار
در همه کاری ترا صبر و قرارست ای ملک
چون بکار دین رسیدی بیقراری بیقرار
چون به اقصای جهان از ملحدان یا بی خبر
حیله سازی تا کنی بر چوب خشک او را سوار
شهریارا روزگار تو بتو تاریخ گشت
همچوما از دولت تو بهره ور شد روزگار
عاشقی بر غزو کردن، فتنه ای بر نام و ننگ
این دو کردستی بگیتی خویشتن را اختیار
تو بشب بیدار و از تو خلق اندر خواب خوش
تو بجنگ خصم و از تو عالمی در زینهار
جز ترا از خسروان پیوسته هر روزی که دید
مصحفی اندر میان و مصحفی اندر کنار
از شتاب ورد خواندن زود برخیزی ز خواب
وز پی انصاف دادن، دیر بنشینی ببار
با که کرد از شهریاران و بزرگان جهان
آن کرامتها که ایزد با تو کرد، ای شهریار!
لاجرم چندان کرامت یافتی ز ایزد کز آن
صد یکی را هیچ حاسب کرد نتواند شمار
هر که خواهد کز کرامتهای تو آگه شود
گو ز «دولت نامه » بر خواند همی بیتی هزار
آنکه او با خاتم پیغمبران بود از نسب
خواستی حقا که بودی با تو ای شاه از تبار
آنکه اندر خدمت تو تا بشب روزی گذاشت
مژده باد او را که تا حشر ایمنست از ننگ وعار
بس کسا کز دولت تو گشت با ملک و سپاه
بس کسا کز خدمت تو گشت با یمن و یسار
آنچه تو بخشی بکس، بخشید نتواند فلک
زین قدر خان آگه است ای خسرو دینار بار
بردباری بردباری، مهربانی مهربان
حق شناسی حق شناسی، حقگزاری حقگزار
خشم و پیکار تو باشد با اعادی بیکران
بر و کردار تو باشد با موالی بیشمار
هرکه را تو خصم خواندی، روز خواندش روز کور
هر که را تو دوست خواندی بخت خواندش بختیار
دوستان راچون قدر خان را، کنی شاد و عزیز
دشمنان راهمچو ایلک را کنی، غمگین وخوار
کس مبادا کو کند با تو خداوندا خلاف
کز خلافت ریگ خاکستر شود در جویبار
بیم تو بیدار دارد بد سکالانرا بشب
همچو کاندر خواب دارد کودکان راکو کنار
بر فروزی و بتابی و بتازی از نشاط
چون ترا با شهریاری کرد باید کارزار
خوشتر آید مغفر پر خون بچشمت روز جنگ
زانکه جام باده گلگون بچشم باده خوار
رزمگاه تو چنان باشد ز خون آلوده سر
چون بوقت به شدن بالین بیماران ز نار
گه سپاهی را بدیوار حصاری برکنی
گه فرود آری شهی رابسته از برج حصار
از همه شاهان تو دانی بستن اندر روز جنگ
جنگجویان و بد اندیشان قطار اندر قطار
هر که را از جنگجویان در قطار آری کنی
ز آهن پیچیده و از خام گاو او را مهار
بس جهانبانرا که تو بر او تبه کردی جهان
بس دلیران را که از سرشان بر آوردی دمار
چونکه لختی جنگراماند شکار، از حرص جنگ
چون بیاسایی ز جنگ، آید ترا رای شکار
تا شکار شیر بینی کم گرایی سوی رنگ
آن شکار اختیارست این شکار اضطرار
سر فرود آری بتیغ از کرگ چون بار از درخت
پنجه بربایی بتیر از شیر، چون برگ از چنار
شیر تا بر کنگره کاخت سر نخجیر دید
از غم و از رشک خون گرید بروزی چند بار
چشم شیر از خون گرستن سرخ باشد روز وشب
هر که چشم شیر دید، این آید او را استوار
تا بدانستند نخجیران که از سرشان همی
کنگره کاخ تو گردد همچو شاهان تاجدار
چون گه صید تو باشد سر سوی غزنین نهند
تا مگر سرشان بری بر کنگره کاخت بکار
گر چه جان خوش باشد و شیرین، ز تن برند جان
پیش تیر آیند شادان گشته و گستاخ وار
هر که را در سر نباشد در خور کاخ تو شاخ
روز صید از شرم چون شاخی بود خشک و نزار
ای بهر بابی دو دست تو سخی تر ز آسمان
ای نهان تو بهر کاری نکوتر ز آشکار
آفتابی تو ولیکن طبع تو دور از طمع
آفتاب از طامعی برگیرد از دریا بخار
تا وحوش اندر بیابان زیر فرمان تو اند
روز صید آرند پیش کاخ تو سرها نثار
طاعت تو چون نمازست و هر آنکس کز نماز
سر بیکسو تافت، او ار کرد باید سنگسار
تا بجنگ و آشتی شیرین بود گفتار دوست
تا به اندوه و بشادی خوش بود دیدار یار
تا تن شیران شود در عشق بت رویان اسیر
تادل شاهان بود بر ناز خوبان بردبار
بر جهان فرمان تو ران و بر زمین خسرو تو باش
از مهان طاعت تو خواه و از شهان گیتی تو دار
کشور دشمن تو گیر و خانه دشمن تو سوز
مرگ دشمن تو شو و هم نعمت دشمن تو خوار
برهوای دل تو باش از شهریاران کامران
بر مراد دل تو باش از تاجداران کامگار
بر خور از بخت جوان و برخور از ملک جهان
بر خور از عمر دراز و برخور از روی نگار
باده خور بر روی آن کز بهر او خواهی جهان
می ستان از دست آن کز عشق او داری خمار
دست او در دست گیر و روی او بر روی نه
بوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذار
گنگ باد آن کس که اندر طعن تو گوید سخن
کور باد آن کس که اندر عرض تو جوید عوار
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *