در وزارت یافتن خواجه احمد بن حسن میمندی بعد از عزل شش ساله

در وزارت یافتن خواجه احمد بن حسن میمندی بعد از عزل شش ساله
میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان
روزی آمد که چنین روز همی دید زمین
روزی آمد که چنین روز همی یافت زمان
بوستانی که بدو آب همی راه نیافت
تازه گشت از سرو ره یافت بدو آب روان
روزگاری که دل خلق همی تافته است
رفت و ناچیز شد و قوت او شد به کران
زینت دولت باز آمد و پیرایه ملک
تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان
صدر دیوان وزارت رست از زرق و دروغ
رادمردان جهان رستند از ذل و هوان
صاحب سید باز آمد و برگاه نشست
وآسمان بر در او بست رهی وارمیان
بالش خواجه دگر بار بر آنجای نهاد
که مقیمان فلک را نرسد دست برآن
گر ازین پیش خطا کرد، کنون کرد صواب
برگرفت از تن ما و دل ما بارگران
صاحب سید تاج وزرا شمس کفات
خواجه بوالقاسم دستور خداوند جهان
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر با عزت و شان
بخت اگر کاهلیی کرد و زمانی بغنود
گشت بیدارو به بیداری نو گشت و جوان
عهدها بست که تا باشد بیدار بود
عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و شان
من یقین دارم کاین عهد بسرخواهد برد
صاحب سید را نیز در این نیست گمان
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان
ای سزاوار بدین جاه و بدین قدر و شرف
ای سزاوار بدین دست وبدین صدر و مکان
چند گاهیست که در آرزوی روی تو بود
صدر دیوان وبزرگان خراسان همگان
هر که یک روز ترا دید همی گفت بدرد
که خدایا تو مر او را بر ما بازرسان
گرچه از چشم جدا بودی دیدار تو بود
همچو کردار تو آراسته پیش دل و جان
هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد
مجلس محتشمی را ز گرستن طوفان
ابرها بود بچشم اندر از اندیشه تو
که همه روز ببارید برخ بر باران
تا تو در دیوان بودی در دیوان ترا
کس ندانست ز درگاه ملک نو شروان
چون برون رفتی از دیوان، هم بر پی تو
رتبت و قدر برون رفت ز در و زدیوان
بودن تو بحصار اندر جاه تو نبرد
آن نه جاهیست که تا حشر پذیرد نقصان
شرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنرست
نه بدیدار و بدینار و بسود وبزیان
هر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگ
نشود خرد ببد گفتن بهمان و فلان
گر چه بسیار بماند بنیام اندر تیغ
نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان
ور چه از چشم نهان گردد ماه اندر میخ
نشود تیره و افروخته باشد بمیان
شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود
نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان
باز هم باز بود، ورچه که او بسته بود
شرف بازی از باز فکندن نتوان
این همان مجلس و جاییست که بربست و برید
ملکان را ز نهیب و ز فزع دست و زبان
هیبت مجلس تو هیبت حشرست مگر
که بود مرد و زن و نیک وبد آنجا یکسان
بر در خانه تو از فزع هیبت تو
شیر چنگ افکند و پیل دژآگه دندان
آنکه تا روز همه شب سخنان راست کند
چون به دیوان تو اندر شد، گوید هذیان
بپسند تو سخن گفتن کاریست بزرگ
اندرین میدان این باره نگردد به عنان
از دبیران جهان هیچ کسی نیست که او
نامه ای را به پسند تو نویسد عنوان
جاودان شاد زیادی وبه تو شاد زیاد
ملک عالم شاهنشه گیتی سلطان
تا همی خاک بپاید تو درین ملک بپای
تاهمی چرخ بماند تو در ین خانه بمان
هر که زین آمدن تو چو رهی شاد نشد
مرهاد از غم تا جانش برآید ز دهان
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *