قوی کننده دین محمد مختار
یمین دولت محمود قاهر کفار
چو بازگشت به پیروزی از در قنوج
مظفر وظفر و فتح بر یمین و یسار
هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار
هنوز ماه ز آوای کوس او مدهوش
ز عکس تیغش خیره ستاره سیار
ز بهر ریختن خون دشمنان خدای
ز بهر قوت دین محمد مختار
رهی بپیش خود اندر گرفت و گرم براند
بزیر رایت منصور لشکر جرار
رهی چگونه رهی، چون شب فراق دراز
چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار
نشیبهاش چو چنگالهای شیر درشت
فرازهاش چو پشت نهنگ ناهموار
بشب سرشته و آغشته خاک او از نم
بروز تیره و تاری هوای او ز بخار
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ رنگ درختان او تهی از بار
میان بیشه او گم شدی علامت پیل
گیاه منزل او بستدی سلیح سوار
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار
چو من بجنگ سوی آن سپه سپاه کشم
تو آن سپه را همچون سپاه شاه انگار
ببرد پنج یک از لشکر و بلشکر گفت
که نیست آن سپه بیکرانه را مقدار
نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت
محمد عربی با جماعت احرار
هنوز میر خراسان براه بودکه بود
طلایه دار بر آورده زان سپاه دمار
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار
ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود
بدان زمان که بسیج نهار کرد نهار
درین کرانه فرود آمد و کرانه نکرد
ز مکر کردن نندای ریمن مکار
شب اندر آمدونند اسپاهرا برداشت
برفت و پیش چنین شه، شدن نباشد عار
همی شدند وهمی ریخت آن سپاه سلیح
چنانکه وقت خزان برگ ریزداز اشجار
شب سیاه مر او را تمام یاری داد
خنک کسی که مر او را تمام باشد یار
چو راست روی شب تیره برگفت وبرفت
ز دست روز درخشنده رایت شب تار
بجای لشکر ایشان نگاه کرد ملک
ندید زیشان جز خیمه بر زمین آثار
برفت بردمشان یک دو منزل و همه را
بکشت و دشمن دینرا بکشت باید زار
خیارگان صفت پیل آن سپه بگرفت
نفایگانرا پی کرد و خسته کرد و نزار
فرو گرفت ز بالای بار پیلانشان
به درج گوهر سرخ و به تنگ زر عیار
تبارک الله از آن خسروی که در هنرش
زبان خلق همی بازماند از گفتار
بغزو کوشد و شاهان همه بجستن کام
بجنگ یاز دو شاهان همه بجام عقار
چو روز روی بدو کرد، روی کرد بغزو
چه کینه دارد با عالم همه اشرار
ایا شجاعت را نوک نیزه تو پناه
ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار
بسا بتا که تو برداشتی ز بتکده ها
چنان بتان که ز لاهور برگرفتی پار
ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند
مخالفان هدی اندر آن بلاد و دیار
بتان زرین بشکستی و بپالودی
بنام ایزد از آن زرها زدی دینار
کلیدهای شهادت نهادی اندر گنج
زهی ذخایر گنج تو طاعت جبار
بهر کلیدی از آن جبرئیل باز کند
در بهشت برین پیش تو بروز شمار
خدایگانا مدح تو چون توانم گفت
که برترست ز گفتار من ترا کردار
شنیده ام که فرامرز رستم اندر سند
بکشت مارو بدان فخر کرد پیش تبار
از آن سپس که گه کشتن از کمان بلند
هزار تیر برو بیش برده بود بکار
تو پادشاه یکی کرگ کشتی اندر هند
چنین دلیری نیکو ترست از آن صدبار
همیشه تا چو درمهای خسروانی گرد
ستاره تا بد هر شب ز گنبد دوار
نماز شام پدید آید آفتاب از دور
چو زرگون سپری گشته گرد از پرگار
عزیز باش و بزرگی بدانکه خواهی ده
امیر باش و جهانرا چنانکه خواهی دار
کشیده فخر وشرف پیش رایت تو سپاه
گرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مدار
دو چیز دار برای دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد دار
بفال نیک تراماه روزه روی نمود
تو دیر باش و چنین روزه صد هزار بدار