بهانه های تازه کو
که شب ستاره گسترد
به زیر گام های تو؟
ببین که دستهای ما
به هیزم دقیقه ها
شراره وار سوختند
به قله های پنجه ها
اذان اشتیاق نیز
چرا تمام روز ما
به خاک خسته ی کویر، داغ شد
و درز های تشنگی
به دستهای ما دگر
امیدوار نیستند
چرا دروغ های تلخ
مذاق صبح را فریفت؟
بگوچرا رها شدیم
چوسنگ به ژرف دره یی؟
دگر نه باوری به نوک پنجه ها
نه گرمی ی به آشیان دست ها
پرنده های تازگی و نور را
به سنگ ادعای محض
کشته ایم
بگو چرا به آب ما شرار بود؟
و باغ خسته از دروغ
ز روستای سادگی
دو پای پر شتاب یک فرار بود؟
بگو چگونه دستهای ما
روایت سکوت ناروا شدند؟
وعاشقانه های کوچه ها
چوسکه های شهروا شدند؟