با این تن شکسته و خسته نشسته ام
در خویشتن شکسته ام و سخت خسته ام
لب باز کرده ام که کلامی صدا شود
با آنکه بال های صدا را شکسته ام
در بی خیالی که سفر سفره می گشود
بند امید های بهی را گسسته ام
دروازه های نور به شب پشت کرده اند
خورشید را به تاب طلوعی ببسته ام
در کشتزار خالی بی آب و رنگ خویش
همچون صدای خاک ز هر گوشه رسته ام
با این همه نگاه که بر چشم میکشم
شادم که مثل موج زنوری شکسته ام
تا شهپر همای شود سایه افکنم
با این تن شکسته و خسته نشسته ام
حمیرا نکهت دستگیرزاده