من شعر نگاهت را از شوق زبر دارم
در ساحت چشمانت آهنگ سفر دارم
در حافظۀ دستم، شوریست کزان مستم
با آیینه پیوستم آیین دگر دارم
تو در رگ من جاری تو صبحی و بیداری
تو وعدۀ دیداری من دیده به در دارم
از وسوسۀ رفتن، با حادثه ها در تن
تو قصه مگو با من، زین قصه خبر دارم
زانشب که نگاه تو، دزدید گناه تو
من زآتش آه تو، صد گونه شرر دارم
ای حس تر بیدار در زمزمۀ دیدار
سودای ترا هر بار هربار به سر دارم
در باز کن و برگو آن شعر مکرر گو
دیوار مگو در گو، تا گوش به در دارم
حمیرا نکهت دستگیرزاده