غزل آفتاب

غزل آفتاب
چشم ستاره سایه دیوار خواب شد
دیوار قصه خوان شب اضطراب شد
آن پرسش غریب که در چشم تو شکفت
ناگاه در برابر چشمم جواب شد
شب پر بود از تلاطم امید و اشتیاق
نامش بهانه سار زمان شباب شد
خاموشی تو مرز سخن را نمی شناخت
صبح سکوت تو، غزل آفتاب شد
سنگی که در میانه دریا نشسته بود
از تشنگی نگفت و صمیمانه آب شد
دستان بی قرار هزاران جوانه را
اندوه بی کسی بهاران طناب شد
در بیشه ای که نخل صدا ریشه کرده است
باور مکن که عشق غنود و به خواب شد

حمیرا نکهت دستگیرزاده

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *