رستم ز شهر حادثه ها کوچ کرده است
از انجماد باور ما کوچ کرده است
رستم چو قفل نور به زندان شب شکست
از دست هر سپیده، دعا کوچ کرده است
رستم سرود سبز بهاران، شکفتن است
بغض است در گلو و صدا کوچ کرده است
با سرخ جاده ها رگ بیگانه می تپد
زین روستا، ترانه سرا کوچ کرده است
بیگانه مشت بسته نه مشت پر از زر است
از دیده ی گرسنه حیا کوچ کرده است
رستم، گلی به بیشه ی اندیشه نشکفد
در سینه آه نیست خدا کوچ کرده است!
حمیرا نکهت دستگیرزاده