ناگهانش یافتم با دل نشسته روبهرو
آخرالامرش بدیدم معتکف در کوی دل
گرچه بسیاری دویدم از پی او کو به کو
دل گرفت آرام چون آرام جان در بر گرفت
جان چو جانان را بدید آسوده گشت از جستوجو
ای که عمری آرزوی وصل او بودت چرا
از پی آن آرزو نگذشتی از هر آرزو
تا به کی سرچشمه خود را به گِل انباشتن
جوی خود را پاک کن تا آیدت آبی به جو
آب حیوان در درون وانگه برای قطرهای
ریخته در پیش هر دانا و نادان آبرو
مطرب آن مجلسی خود را مکن هرجا گرو
طالب آن باده بشکن صراحی و سبو
ناظر آن منظری بردار از عالم نظر
عاشق آن شاهدی بردار چشم از غیر او
نیست بیاو چون که نایی روی از وی برمتاب
بیرویت چون نیست آبی دست را از وی مشو
دارم از دل سرفرازی کاو ز عالیهمتی
درد و عالم جز به قدسش سر به کس نارد فرو
مغربی چون آفتاب و مشتری در جَیب جست
باید اکنون سر به جَیب خویشتن بردن فرو