که دل از آتش او آب روان میگردد
هرچه پیداست نهان میشود از دیده جان
چون بر آن دیده جمال تو عیان میگردد
هرکه از تو اثر نام و نشان مییابد
از خود او بیاثر و نام و نشان میگردد
چون ز جان، جان جهان جمله نهان گشت به کل
آنچه جان طالب آن است، همان میگردد
دل چو کَونی است که اندر خم چوگان وی است
روز و شب بیسر و بیپای از آن میگردد
حسن مجموع جهان در نظرم میآید
چون که بر روی تو چشم نگران میگردد
چو بتم گه به لطافت نظری میفکند
ز لطافت تن من جمله چو جان میگردد
گرچه پیداست رخ دوست چو خورشید ولی
هم ز پیدایی خود باز نهان میگردد
آنکه او منعقد جان و دل مغربی است
مغربی در طلبش گرد جهان میگردد