مجرد از غم و شادی و کفر و دین باشد
بود ز کفر و ز اسلام بی خبر آن دل
که زلف و روی تواش روز شب قرین باشد
خود ز بهر تفاخر ز خرمن آن کس
که خوشه چین تو بوده است خوشه چین باشد
کجا به ملک سلیمان و خاتمش نگرم
مرا که مملکت فقر درّ نگین باشد
مرا که جنت دیدار در درّ درون دلست
چه التفات بدیدار حور عین باشد
کجا ز لذت دیدار او خبر یابی
ترا که میل به شیر و با انگبین باشد
به پیش دیده ی ما غیر و عین هردو یکیست
نظر بعین کند هر که با یقین باشد
بدوز دیده ز غیر آنگهی بعین نگر
بعین کی نگرد هر که غیر بین باشد
بیا و دیده از مغربی بوان ستان
ببین که هرچه بگفت او چنین، چنین باشد