و اینچنین که تو میمیری ای سپهبدِ پیر
بجز دعا و بجز گریه زین سپاهیِدرد
برایِمرگِ تو چیزی طمع نباید برد.
و اینچنین که تو بیدارباشِقافله را
خموش میمانی
کدام لال ز مایان
مهار داند کرد
ستارهٔ سحر و آفتابِ فردا را؟
و اینچنین که تو با ساز و برگِ تاختنت
نشستهای ارباب!
چه چشم جانبِدرماندگان توان بستن؟
و اینچنین که تو با بازوانِ سُربینت
ستادهایّ و سرِخویش را به مردنِمن
فرود میآری،
و اینچنین که تو از تختهبندِایمانت
خموش و خسته و بیاعتماد میآیی
به پایپایِچه کس عشق را
گلو بدرم؟
به پیشپیشِ چه کس
مرگ را قد افرازم؟
و کاش!
کاش که آنگونهات که بایستهست
به زخمِ برچه و زخمِ گلوله میمردی
که جایِمرثیه اینگاه
طبلکوبانت
شراب میخوردم.
چرا درود نثارت کنم سپهبدِپیر
چرا گلیمِعزایِ تو را به دوش کشم
چرا ز جارچیِ شهر بشنوم باید
که مُرد مَردَک و روزِعزاش یکشنبهست؟
خوشا خوشا سفری
که مردِ مرد به پابوسِ دار بنگرمت،
که تا سراغِ تو از بادِصبحدم گیرم
به جایِحرف
تمامِ مخیله خون باشم.
خوشا خوشا مرگی
که دوستان به عزایت ترانه ساز کنند
خوشا ز مرگِ تو رم کردن و هراسیدن.
۲۲قوس۱۳۶۵