کز لبش نوا هر دم در شرر فشانیهاست
تا در آب افتاده عکس قد دلجویش
چشمه همچو آیینه فارغ از روانیهاست
در کشاکش ضعفم نگسلد روان از تن
این که من نمی میرم هم ز ناتوانیهاست
از خمیدن پشتم روی بر قفا باشد
تا چه ها درین پیری حسرت جوانیهاست
کشته دل خویشم کز ستمگران یکسر
دید دلفریبی ها گفت مهربانیهاست
سوی من نگه دارد چین فگنده در ابرو
با گران رکابی ها خوش سبک عنانیهاست
دائم از سر خاکم رخ نهفته بگذشتن
هان و هان خدا دشمن این چه بدگمانیهاست
شوخیش در آیینه محو آن دهن دارد
چشم سحرپردازش باب نکته دانیهاست
با عدو عتابستی وز منش حجابستی
وه چه دلربائی ها هی چه جانستانیهاست
با چنین تهیدستی بهره چه بود از هستی
کار ما ز سرمستی آستین فشانیهاست
ای که اندرین وادی مژده از هما دادی
بر سرم ز آزادی سایه را گرانیهاست
ذوق فکر غالب را برده ز انجمن بیرون
با ظهوری و صائب محو همزبانیهاست