چو اشک از سر مژگان چکیدنم بنگر
ز من به جرم تپیدن کناره می کردی
بیا به خاک من و آرمیدنم بنگر
گذشته کار من از رشک غیر شرمت باد
به بزم وصل تو خود را ندیدنم بنگر
شنیده ام که نبینی و ناامید نیم
ندیدن تو شنیدم شنیدنم بنگر
دمید دانه و بالید و آشیانگه شد
در انتظار هما دام چیدنم بنگر
نیازمندی حسرت کشان نمی دانی
نگاه من شو و دزدیده دیدنم بنگر
اگر هوای تماشای گلستان داری
بیا و عالم در خون تپیدنم بنگر
جفای شانه که تاری گسسته زان سر زلف
ز پشت دست به دندان گزیدنم بنگر
بهار من شو و گل گل شگفتنم دریاب
به خلوتم بر و ساغر کشیدنم بنگر
به داد من نرسیدی ز درد جان دادم
به داد طرز تغافل رسیدنم بنگر
تواضعی نکنم، بی تواضعی غالب
به سایه خم تیغش خمیدنم بنگر