بعد از این گویند آتش را که گویا آتش ست
انتظار جوله ساقی کبابم می کند
می به ساغر آب حیوان و به مینا آتش ست
گریه ات در عشق از تأثیر دود آه ماست
اشک در چشم تو آب و در دل ما آتش ست
ای که می گویی تجلی گاه نازش دور نیست
صبر مشتی از خس و ذوق تماشا آتش ست
بی تکلف، در بلا بودن به از بیم بلاست
قعر دریا سلسبیل و روی دریا آتش ست
پرده از رخ برگرفت و بی محابا سوختیم
باده با دست آتش او را و ما را آتش ست
هم بدین نسبت ز شوخی در دلت جا کرده ایم
فاش گوییم از تو سنگست آنچه از ما آتش ست
گریه ای دارم که تا تحت الثری آبست و بس
ناله ای دارم که تا اوج ثریا آتش ست
پاک خور امروز و زنهار از پی فردا منه
در شریعت باده امروز آب و فردا آتش ست
راز بدخویان نهفتن برنتابد بیش از این
پرده دار سوز و ساز ماست هر جا آتش ست
گشته ام غالب طرف با مشرب عرفی که گفت
«روی دریا سلسبیل و قعر دریا آتش ست »