من که نیم گر نبودی چه غمستی؟
زنگ زدودن نبرد ز آینه کلفت
گر همه صورت زدودمی چه غمستی؟
گر غم دل بودمی که تا دم مردن
هم به خود از خود فزودمی چه غمستی؟
بخت خود ار بودمی که تا به قیامت
بی خبر از خود غنودمی چه غمستی؟
نی به سخن مزد نی ستایش اگر من
کشت کدیور درودمی چه غمستی؟
نیست مشامی شمیم جوی، اگر من
غالیه چندین نسودمی چه غمستی؟
چون در دعوی توان به لغو گشودن
من به هنر گر گشودمی چه غمستی؟
چون دل یاران توان به هزل ربودن
من به سخن گر ربودمی چه غمستی؟
گر به مثل لال گشتمی که سخنها
گفتمی و خود شنودمی چه غمستی؟
گر به سخن مست گشتمی که به مستی
گفته خود را ستدومی چه غمستی؟
حیف ز عیسی که دور رفت وگر نه
معجزه دم نمودمی چه غمستی؟
آه ز داوود کان نماند وگر نه
ناله به لحن آزمودمی چه غمستی؟
قافیه غالب چو نیست پرس ز عرفی
«گر من فرهنگ بودمی چه غمستی؟»