باز طبع هزار دستان را
سر اندیشه در گریبانست
روضه فکر در نظر دارد
که در آن فیض عام رضوانست
بر سر چشمه اش نشاط مقیم
در عمارت سرور مهمانست
چشمه را آب آینه است بجوی
خوشگواری ازو نمایانست
صوفی چشمه دایم الوجدست
حالش از واردات بارانست
حوضها هر یکی ز رخشانی
چشمه آفتاب تابانست
گرد فواره گشته پروانه
که چو شمع از صفا فروزانست
بر رخ آبشار زلف سفید
دلربا گشته عقل حیرانست
گوهر ریگ جو زصافی آب
چو حباب از رخش نمایانست
پیش بیننده جدولش گوئی
راست طومار نقره افشانست
پنجه موج حوض گشته کبود
بهر سدری آب برهانست
با وجود ولایت کشمیر
چشم ایران چراغ تورانست
از بلندی بخت ز کوه بود
کش چنین دلبری بدامانست
از رخ افکندنش نقاب خفا
زالتفات خدیو دورانست
صاحب عالم آنفرشته خصال
که تنش جسم دهر را جانست
با وجود شکوه دارائی
در تواضع فرید دورانست
میزبانست اگر چه عالم را
بر سر خوان فقر مهمانست
فقر را قدردان بجز او نیست
لیک فقری که فخر مردانست
هست درویش بینوا بر او
کعبه ای کز لباس عریانست
مرشد خانقاه تجریدست
عالمش گرچه زیر فرمانست
دل آگاهش و علائق دهر
آن یکی آتش این نیستانست
با یک اندیشیش بود یک نقش
هر چه در کارگاه امکانست
دو لبش چون زبان یکی گردد
چو بتوحید گوهر افشانست
نقش گلزار خرمی بیند
این بنور چراغ عرفانست
نزد بینائی بصیرت او
ذره خورشید و قطره عمانست
نزد حق بینیش زهر ذره
مور را حشمت سلیمانست
با وجود شکفتگی رخش
بر گل صبح خنده بهتانست
چون ازو یافت صورت اتمام
این بنائی که زیب دورانست
هاتفی گفت بهر تاریخش
(راحت آباد اهل عرفان) است