از من غبار بسکه بدلها نشسته است

از من غبار بسکه بدلها نشسته است
بر روی عکس من در آئینه بسته است
اندیشه ای زتیر و کمان شکسته نیست
زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است
خوار است آنکه تا همه جا همرهی کند
نقش قدم بخاک ازین رو نشسته است
روشندلان فریفته رنگ و بو نیند
آئینه دل بهیچ جمالی نبسته است
وحشی طبیعتم، گنه از جانب منست
نامم اگر ز خاطر احباب جسته است
بر توسن اراده خود کس سوار نیست
در دست اختیار عنان گسسته است
کار کلیم بسکه ز عشقت بجان رسید
ناصح بآب دیده ازو دست شسته است
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *