هر یک جدا جدا خط معزولی قواست
دل در جوانی از پی صد کام می دود
پیری که هست موسم آرام کم بهاست
چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت
اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست
ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود
کاهی که در برابر صد کوه غم بجاست
سامان ساز و برگ سراپا کجا بود
در کلبه ام که موجه سیلاب بوریاست
کی می دهد رهم بر آن پادشاه حسن
این بخت دون که پست تر از همت گداست
دستی که وانشد ز قناعت بنزد خلق
انگشت او بیمن به از شهپر هماست
خون حیا بگردن اهل طلب بود
قتل گدا بقصد قصاص حیا رواست
غم می خورم بجای غذا چون کنم کلیم
اینست آن غذا که نه محتاج اشتهاست