منظور بودنی است بس است اینقدر مرا
بوی گلست موی دماغ ضعیف من
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا
اشکی ز دیده ای نچکاند حدیث من
شمعم که هست دود و دمی بی اثر مرا
هر وقت هست قیمت من نقد می شود
گر می توان بهیچ ز دوران بخر مرا
چون داغ گر بقدرشناسی شوم دچار
مشکل زدست اگر بگذارد دگر مرا
طالع نگر که سبز شود هم زاشک من
خاری که دهر می شکند در جگر مرا
چون شیشه شکسته بمیخانه وجود
لب از شراب کام نگردیدتر مرا
سرمایه ای جز آبله و خار پای نیست
قسمت کنند راهزن و راهبر مرا
تنها نیم کلیم چو پروانه تیره روز
چون شمع بهره نیست ز شام و سحر مرا