چراغان بر لب آب روان فیض دگر دارد
ندارم زینتی همچون صدف جز عقده خاطر
همیشه رشته کارم گره جای گهر دارد
مگر یاد لبت در خاطر پیمانه میگردد
که در بزم نشاط باده چشم از گریه تر دارد
به جز سرگشتگی و گرد محنت حاصلش نبود
به سان گردباد آن را که دهر از خاک بردارد
نشان اهل غفلت جستم از پیر خرد گفتا
نشانش اینکه در فصل بهار از خود خبر دارد
جنون شهر دشمن با بیابان دوستی دارم
که چون سیلاب اشکم جنگ با دیوار و در دارد
اگر برگ و بری داری ز خود بفشان که پیوسته
تبر پیوند اینجا با نهال بارور دارد
چرا پیوسته شمع انجمن صندل به سر مالد
ز بالافشانی پروانه گرنه دردسر دارد
اگر مردن نبودی زندگی با ما چهها کردی
درین دریا اگر نشکست کشتی صد خطر دارد
کلیم از جور گل خون شد دل بلبل چنین باشد
گرفتاری به آن معشوق بیپروا که زر دارد