به غیر گم شدن از راهبر نمیآید
همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود
که پندگوی به دیوانه بر نمیآید
به است پایی کز وی برآید آبلهای
ز دست ما که ازو هیچ بر نمیآید
از آن کمر نتوانم دمی نظر بستن
ز نازکی به نظر گرچه در نمیآید
یگانگی که نفاقی در آن میان نبود
درین زمانه ز شیر و شکر نمیآید
چو سیل خود خبر خود برم به هر وادی
خبر ز گرمروان پیشتر نمیآید
به روزگار چنان عیب شد سلامت نفس
کم غیر کار شرر از گهر نمیآید
ز دهر دانش و سامان سوال کردم گفت
که از نهال هنر برگ و بر نمیآید
خیال آن کمر از سر نمیرود چه کنم
که مو ز کاسه چینی به در نمیآید
کلیم در دل اگر شعلهای ز شوق بود
به سوی لب نفس بیاثر نمیآید