خنده گل دردسر میآورد آزرده را
ساغری خواهم دم آخر مگر همراه او
سوی تن باز آورم جان به لب آورده را
نه همین بیسوز عشقست، از هوس هم گرم نیست
سینه تابوتست گویی زاهد دلمرده را
کاغذ غمنامه را کردم حنایی از سرشک
تا به یاد او دهم چشم به خون پرورده را
صورت ظاهر اگر در حسن باشد، آفتاب
آورد تاریکی دل پی به معنی برده را
دل مکن از دوست گر خواهی به او پیوست باز
کس به گلبن تا یکی بندد گل افسرده را
چون ز خاک خاکساری گل دمیدن سر کند
سر شود یک دسته گل خاک بر سر کرده را
چشم مست او کجا پروای دل دارد کلیم
هیچ نسبت نیست با می خورده پیکان خورده را