راحت درین چمن بر نخل بریده است
صبرم بجستن دل گمگشته رفته است
طفل سرشک در پی رنگ پریده است
با گریه خنده رویم و با ناله گرم خون
باز از شراب غصه دماغم رسیده است
شاد است بخت بد که بمفتم زدست داد
گوئی مرا فروخته یوسف خریده است
بیمزد دست، خار ز پائی نمی کشد
همراهی زمانه بدینجا کشیده است
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است
رنگین سخن گمان نبری خویشرا، کلیم
کز خامه بریده زبان خون چکیده است