آورده ام بچنگ مراد رمیده را
عریان تنی خوشست ولی ذوق دیگرست
جیب دریده دامن در خون کشیده را
کاری اگر ز صورت بیمعنی آمدی
می بود دلبری خم زلف بریده را
خاری اگر بپای طلب ناخلیده ماند
از سر مگیر راه بپایان رسیده را
منکر شدن ز صحبت پنهان چه فایده
نتوان نهفت خون، لب لعل گزیده را
آنجا که شمع روی تو افروخت باغبان
دامن زند چراغ گل نو دمیده را
جائیکه کار دانه کند قطره شراب
آرد بدام طبع ز عالم رمیده را
در گردن هزار تمنا فکنده ای
ای شیخ شهر دست ز دنیا کشیده را
اشک سبک عنان برفیقان نایستاد
در ره بجا گذاشته رنگ پریده را
این بخت بی تصرف ما رام خود نکرد
یکره کلیم دلبر عاشق ندیده را