هرکجا آیینهای پیدا شود پنهان شوم
رنگ آبادی ندارم خانه بیصاحبم
گر خریدارم شود سیلاب آبادان شوم
قرض دار روزگارم، خاطرم زان شاد نیست
چون حباب ار وام هستی پس دهم خندان شوم
ناوک بیداد دوران را نشان باید شدن
آنچنان مگذارم ای غم از نظر پنهان شوم
تا به کی باید به خلقی مختلف یکرنگ زیست
یک نفس آیینه گردم، یک زمان سوهان شوم
کسر حرمت بار میآرد شکستن نان خلق
عزتم گردد طفیلی هرکجا مهمان شوم
قدرتم غالب حریفی را نمیداند که چیست
صد تعدی میکشم از حسن اگر طوفان شوم
هم کهن شد، هم مکرر جامه ناموس و ننگ
گر دلم خواهد لباسی نو کنم، عریان شوم
خواهم از روی تنگ دادن به تاراجش کلیم
فیالمثل گر پاسبان چشمه حیوان شوم