دهم بتربیتش آب زندگانی را
بدوستی که گرم دسترس بجان باشد
بمزد، کینه دهم دشمنان جانی را
حنای عیش جهان چون، شفق نمی ماند
دلا زدست مده اشگ ارغوانی را
تعلقم بحیاتست وقت پیری بیش
که مفت باخته ام موسم جوانی را
غمی زکار فرو بسته نیست، می ترسم
که از بدیهه اشگم برد روانی را
بآن رسیده کز آئینه رو بگردانی
چه خوش رسانده ای آئین سرگرانی را
باختیار جهان دلنشین کس نشود
چنانکه منزل بی آب کاروانی را
بسرو خانگی ار آشنا شود قمری
ببال اره کند سرو بوستانی را
کلیم بخت مرا روز خوش نصیب کرد
مباد یاد کنم عهد شادمانی را