کجاست برق که بردارد آشیان مرا
حدیث زلف تو از دل بلب چو می آید
بسان خامه سیه می کند زبان مرا
زبسکه مانده ز پروازم اندرین گلشن
ز نقش پا نشناسند آشیان مرا
بزندگی ننشستی بپهلویم هرگز
مگر خدنگ تو بنوازد استخوان مرا
چو شمع در ره باد صبا سبکروحم
نسیم وصل تواند ربود جان مرا
ندیده کوچه زخمی که دل برون نرود
چو بر دلم گذر افتاده دلستان مرا
چو نخل شعله بباغ جهان بیک حالم
نه کس بهار مرا دید نه خوان مرا
زبسکه نقش سیه چردگان بدل جا کرد
بتن سیاه چو رگ ساخت استخوان مرا
کلیم وام کن از خامه هم،زبانی چند
که یک زبان نکند شرح داستان مرا