ترک چشمت تاخت بر ملک سلیمان میبرد
خوش قماری بیش ازین نبود که در اقلیم حسن
هرکه میبازد دلی آن چشم فتّان میبرد
هر تنکظرفی که نقد صبر او کم میشود
بدگمانی پی به آن زلف پریشان میبرد
ز مغیلان بخت پاانداز سامان میکند
هرگهم شور جنون سوی بیابان میبرد
ای که آب خضر را با می برابر میکنی
کی غمی از خاطر خود آب حیوان میبرد
میشمارد داخل رزقش سپهر خردهبین
گر کس انگشت ندامت را به دندان میبرد
دست ما از کار گر افتاد پر بیکار نیست
تحفه چاک گریبان را به دامان میبرد
سالک راه فنا را میگذارد رشک شمع
کو به یک شب راه هستی را به پایان میبرد
بر ندارد کس شهیدان را ز قربانگاه عشق
کشته را سیلاب خون اینجا ز میدان میبرد
چون طمع غالب شود از جای برخیزد کلیم
نیک و بد را حرص چون سیلاب یکسان میبرد