که دهر چون گره از کار بسته ای وا کرد
پسند خاطر یک تن نیم چه چاره کنم
که بی نفاق بیکدل نمی توان جا کرد
بکشوری که سر زلف ها پریشانست
نمی توان سر شوریده مداوا کرد
نه دشمنم برقیبان چرا بمن نرسید
فلک وصال تو را گر نصیب اعدا کرد
کسیکه مشق مدارائی از کمان گرفت
بهیچ خصم نمی بایدش مدارا کرد
که دید دیده گریان من که گریه نکرد
بغیر دوست که پنداشت سیر دریا کرد
بضبط دامنم اکنون سرشک تن ندهد
که طفل خود سر عادت بسیر صحرا کرد
زطره تو هر آن عقده ایکه شانه گشاد
بیادگاری زلف تو در دلم جا کرد
بجور دوست که تن همچو ما نهاد کلیم
بگل حساب شد ار خاک بر سرما کرد