شام غمست این سر زلف دراز نیست
گر کوتهست دست امیدم عجب مدار
در دعوی گزاف زبانم دراز نیست
برخاستن ندارد، افتادنم چو شمع
از صد نشیب بخت مرا یک فراز نیست
در دیدهای که آن بر و رو جلوه میکند
یک قطره اشک نیست که آیینهساز نیست
عادت به شام بخت سیه بس که کردهام
چشمم به روز چون پر پروانه باز نیست
باشد پسند اهل جهان رد اهل دل
آب قبول در گهر امتیاز نیست
آب آنقدر که دست بشوییم از سخن
در جویبار خانه معنی طراز نیست
زین سان که در میان حوادث فتادهایم
در معرض خطر سپر تیغ باز نیست
هر که کلیم دست دهد سر بپایش نه
وقت معینی ز پی این نماز نیست