تو پا مکش ز سرم گر طبیب دست کشیده
لبت بروی کسی وا نمی شود به تبسم
نمک فروش باین نخوت و غرور که دیده
چنانکه سایه ز پرواز مرغ می رود از جا
مرا ربوده ز جا از رخم چو رنگ پریده
اگر زدرد اسیران خویشتن نشد آگه
چراست زلف ترا پیچ و تاب مار گزیده
کسیکه دیدن دردی است روشنائی چشمش
زمیل خار مغیلان بدیده سرمه کشیده
زدرس و بحث چو کیفیتی نیافت بجا بود
کتاب داده اگر شیخ شهر و باده خریده
ز کنجکاوی مژگان بچشم تو خوانم
کسی بغور سخن در جهان چو ما نرسیده
باین طریق خرد آزموده تیغ زبان را
که ربط محکم خود راز گفتگوی بریده
کلیم ناله ما کی رسد بگوش غرورش
کسیکه زاری دلها ز زلف خود نشنیده