شوق پابرجا و صبر بیوفا را دیده است
روز محشر بازگشت جان بتن از شوق تست
ورنه مسکین عمر ما این تنگنا را دیده است
گر به ما داغ محبت گرم خون باشد رواست
روز اول چشم چون واکرد ما را دیده است
چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست
همچو او صد عاشق رو بر قفا را دیده است
آب حیوان نیست چون خاک قناعت سازگار
از خضر پرسیده ام کاب بقا را دیده است
از سیه روزی رهائی نیست مژگان ترا
گرچه ابرویت بسر بال هما را دیده است
دیده ما شد سفید و خاکپایت را نیافت
گرچه کاغذ گاه وصل توتیا را دیده است
نیل رخت ماتم ما در خم افلاک نیست
طالع ما مرگ چندین مدعا را دیده است
پا ز جیب و دست از دامن همی جوید کلیم
دست و پا گم کرده تا آن دست و پا را دیده است